بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

این سایت بزرگترین مرکز دانلود آهنگ برنامه ها و سریال های تلویزیون است
بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

این سایت بزرگترین مرکز دانلود آهنگ برنامه ها و سریال های تلویزیون است

برادر

سلام دوستان عزیزم

امروز یه داستان خیلی قشنگ دیدم حیفم اومد براتون نذارم.میدونم که شما هم خوشتون میاد.

لطف کمی وقت بذارید و بخونید.

یا حق.


برادر
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و ...

ادامه در ادامه مطلب ...

گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

لطفا خسته نشید . این قسمت زیبا است .

الهام دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ق.ظ

کاش من هم میتو نستم چنین خواهری باشم .تمام

نمیدونم چی بگم
انشاالله یه روز داشته باشید

میترا دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ

سلام خوب بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد