بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

این سایت بزرگترین مرکز دانلود آهنگ برنامه ها و سریال های تلویزیون است
بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

بزرگترین مرکز دانلود آهنگ سریال ها و تیتراژهای تلویزیونی

این سایت بزرگترین مرکز دانلود آهنگ برنامه ها و سریال های تلویزیون است

زیبا و آموزنده ...

سلام

امروز یه پاورپوینت زیبا با نام دنیای مجازی دیدم حیفم اومد براتون نذارم دانلود کنید.

میدونم که شما رو هم تحت تاثیر قرار میده .

یا حق.

دانلود در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

داستان مداد ...

دیگه فکر نکنم بعد از این مدت که دارم  داستانها و حکایات رو در سایت قرار میدم لازم باشه باز هم در مورد فلسفه اونها و اینکه در این سایت چیکار میکنن توضیح بدم.

پس فقط میگم حتما بخونید چون زیباست .

یا حق.

 

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.

بالاخره پرسید:
-
ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
-
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
-
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.

در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی ...



ادامه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

بی عنوان ولی زیبا

میدونم وب من هدفش چیزای دیگه ای هستش ولی حتما کاربران پر و پا قرص سایت فهمیدن که من بعضی وقتها سعی میکنم چیزایی رو که تو نت میبینم و خوشم میاد برای شما بذارم.

این نوشته کوتاهم از هموناست.

یا حق.


پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد دسته گل را به دختر داد و گفت : میدانم از این گلها خوشت آمده است . به زنم میگویم که دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود . دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد .

برادر

سلام دوستان عزیزم

امروز یه داستان خیلی قشنگ دیدم حیفم اومد براتون نذارم.میدونم که شما هم خوشتون میاد.

لطف کمی وقت بذارید و بخونید.

یا حق.


برادر
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و ...

ادامه در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...

دلنوشته ی دیگران

سلام دوستان

مطلبی که امروز میخوام براتون بذارم یه خاطره است که از توی یه وبلاگ خوندم و اینقدر روی من تاثیر گذاشت که با اینکه هیچ ارتباطی با موضوعات سایت من نداره تصمیم گرفتم اونو براتون بذارم ؛ و مطمئنم که شما هم از خوندنش ضرر نخواهید کرد:

اسم این خاطره هست :

عقب مانده ذهنی


امروز عصر برای زیارت رفته بودم حرم امام زاده بزرگوار شهر آستانه اشرفیه ،حضرت سید جلال الدین اشرف علیه السلام فرزند فاضل ،دانشمند ، مجاهد وشهید امام موسی کاظم علیه السلام...در حال تسبیح گویی خودم بودم که ناگهان صدایی شنیدم:خدایا پدرمو خوب کن...منو ببخش که چند روزه نماز جماعت نمی یام...نمازامو خونه می خونم.......


لطفا به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...