میدونم وب من هدفش چیزای دیگه ای هستش ولی حتما کاربران پر و پا قرص سایت فهمیدن که من بعضی وقتها سعی میکنم چیزایی رو که تو نت میبینم و خوشم میاد برای شما بذارم.
این نوشته کوتاهم از هموناست.
یا حق.
پیرمرد
لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری
جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد
بلند شد دسته گل را به دختر داد و گفت : میدانم از این گلها خوشت آمده است .
به زنم میگویم که دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود . دختر جوان
دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و
وارد قبرستان کوچک شهر میشد .
...دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد...
و دخترک بر جای پیرمرد در کنار پنجره اتوبوس روی صندلی نشست و همان طور که خیره به دور شدن پیره مرد شده بود و از دیدگانش محو می شد اتوبوس ایستاد و راننده با صدایی خراشیده فریاد زد << ایستگاه آخر قبرستان... >> و تمام مسافران پیاده شدند . دخترک پس از عبور از دروازه قبرستان چند قبر آنطرف تر کنار قبری نشست و با خود چیزهایی زمزمه می کرد .
(( وبلاگ خوبی داری . چند تا دانلود کردم . موفق باشی ))
این داستان ادمو یاد عزیزانش میندازه.کسایی که نیستن و کسایی که روزی از دستشون خواهی داد.به امید روزی که کسی سر مزار من بیایید...